زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

شاعر : خواجوي کرماني

نثار گوهرم از کلک در نثار خودستزلال مشربم از لفظ آبدار خودست
که هر که فرض کني شاه و شهريار خودستمن ار چه بنده‌ي شاهم امير خويشتنم
مرا ز تيغ زبان سخن گزار خودستاگر حديث ملوک از زبان تيغ بود
بمطمح نظر و طبع کان يسار خودستنظر بقلت مالم مکن که نازش من
که فخر من بکمالات بيشمار خودستتوام بهيچ شماري ولي بحمدالله
عنان عزمم از آنرو سوي ديار خودستچو هست ملک قناعت ديار مالوفم
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودستز چرخ سفله چه بايد مرا که نام بلند
که هر که هست درين روزگار يار خودستچرا بياري هر کس توقعم باشد
گمان مبر که جهان نيز برقرار خودستجهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
معولم همه برلطف کردگار خودستمرا بغير چه حاجت که در جميع امور
که نقد من بهمه حال برعيار خودستاگر در آتش سوزان روم درست آيم
بنفس نامي و نام بزرگوار خودستچه نسبتم ببزرگان کني که منصب من
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودستمرا ز بهر چه بردل بود غبار کسي
که محنت همه از دست روزگار خودستچرا شکايت از ابناي روزگار کنم
چه بختيار کسي کو باختيار خودستباختيار ز شادي جدا نشد خواجو